Saturday, February 2, 2008

مسافر

ديگه وقت رفتن بود .همه نگاه ها خبر از يه غيبت طولاني ميداد . وقتي ميخواست سوار اتوبوس بشه سعي کردم که تا اونجايي که ميتونم خودم رو بهش نزديک نگه دارم. ولي خوب دورترين فاصله اي که تونستم اين کار رو انجام بدم به بلندي بازوي دست من و مسافرم بود و بندهاي آخر بلندترين انگشتهاي دستم آخرين جاهايي بودن که تونستن گرماي وجود مهربونشو احساس کنن.سعي کردم از پشت شيشه هاي تار اتوبوس جاي نشستنشو پيدا کنم .باورم نميشد که اون تصوير شفاف چند دقيقه پيش به يک حرکت سايه وار پشت شيشه اتوبوس تبديل شده باشه .ناگهان اتوبوس مثل يک موجود زنده غرشي کرد و چهار ستون سنگينشو با يه لرزش سريع به حرکت انداخت . سعي کردم دنبالش برم . فکر ميکردم شايد يه جايي توي مسير اتوبوس اميدي براي توقف و موندن باشه .اميدم خيلي زود به حقيقت پيوست .همه اجزاي اين شهر مرده سعي ميکردن يک فرصت ديگه رو براي برگردوندن مسافرم به من بدن .توي اولين چهار راه يک چراغ قرمز با ابهت تمام جلوي حرکت اون آهن پاره بدون احساسو گرفت.خودمو که به چهار راه رسوندم ، تيرگي شيشه های اتوبوس بيشتر از دفعه قبل جلوي ديدن مسافرمو ميگرفت .چراغ راهنمايي مثل آدمي که آخرين تقلاهاي خودشو براي زنده موندن ميکنه ، سعي ميکرد قرمز بمونه .ولي بعدش با خسته شدن خازن ها و ترانزيستورهاي داخلش به يک پرتگاه سبز پرتاب شد و به اتوبوس اجازه حرکت داد . اتوبوس باز دوباره با غرشي سنگين تر و در اعتراض به توقف موقت به سمت چهار راه بعدي حرکت کرد. پيام من توي آخرين لحظه به چهار راه بعدي رسيد و چراغ راهنمايي بعدي به رنگ توقف در اومد . در حاليکه صداي تشويق همه موجودات زنده و مرده توي خيابونو ميشنيدم به سمت چهار راه بعدي دويدم . چراغ قرمز فرياد ميزد که سريعتر خودمو برسونم چون ديگه بيشتر از اين نميتونست جلوي حرکت اون آهن پاره رو بگيره . به محض رسيدن به اتوبوس چراغ در اعتراض به کندي من و طبق يک قانون طبيعي سبز شد و به اتوبوس اجازه حرکت داد .ديگه چراغي نبود و کاري از دست کسي بر نمي اومد.خيابونا متروکه شده بودن و همه توي سوراخای خودشون خزيده بودن . تمام در و ديوارای شهر با نگاه عصباني و نا اميد منو بابت نگه نداشتن اتوبوس سرزنش ميکردن. شهر کم کم نقاب هاي رنگي خودش را که چند روز پيش براي پذيرايي از من مسافر من زده بود و برداشت و خودشو را براي زندگي سياه و سفيد سابقش آماده کرد .

آفتاب ديگه داشت غروب ميکرد . تا اونجايي که ميتونستم مسير دور شدنشو نگاه کردم . با رفتنش شهر دوباره توي خاموشي مرگبارش فرو می رفت و چراغ هاي راهنمايي سر چهار راهها مثل سرباز هاي شکست خورده با سپرهاي سبزشون راه منو به سمت خونه باز می کردن .

No comments: