Sunday, February 3, 2008

بي خانمان

امروز صبح ساعت 6:30 صبح رسيدم خونه. گردنم به شدت درد ميكرد و در تمام مدت راه توي اتوبوس داشتم از سرما به خودم ميلرزيدم. صبح وسوسه شدم كه با تاكسي به خونه برگردم. بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم، اسكناس 10 دلاري رو توي جيبم گذاشتمو به طرف ايستگاه اتوبوس راه افتادم. به محض رسيدن به خونه يه آبجوش درست كردم تا بدنم گرم بشه. با همون لباس رفتم زير پتو و توي كسري از ثانيه خوابيدم. بيدار شدم و غذا خوردمو خونه رو كمي مرتب كردم. به اتفاقاتي كه توي دو روزِ پيش افتاده بود فكر كردم. از خودم بدم اومد و از همه تواناييهام. از اينكه اجازه داده بودم هركاري كه دلشون ميخواد با من بكنن. با خودم فكر كردم كه چطوري توي كسري از ثانيه از يك معشوقه كامل به يك تيكه ان (گه) تبديل ميشم و دوباره با تقلاها و توجيه‌هاي خودم از اون ان يك معشوقه ميسازم. پريشب اونقدر ان شدم كه حتي لياقت ِ خوابيدن زيرِ يك سقف رو نداشتم و بايد حدود 10 ساعت شب هنگام توي خيابونا پرسه بزنم.
سعي ميكنم كه خودمو جاي اون بذارم و جاي اون فكر كنم. هيچ وقت به مخيلم نميرسيد حتي با يك دوست معمولي اين كارو بكنم. چند روز ديگه اين يارو پسره صالح داره مياد كه من اصلا نميدونم كه كيه و چكاره‌ست. احتمالا ميرم دنبالش فرودگاه و احتمال داره يك هفته خونه‌م بمونه. نميذارم توي خيابونا پرسه بزنه. ميدونم چه حسي داره.

No comments: