Saturday, December 20, 2008

آدما ی کوکی

مثل هو روز از خواب بیدار شدم و نگاهی‌ به ساعت روی میز تهریرم انداختم. یه لیوان شیر و چند تا تخم مرغ صبحانه هر روزم بود. بند کفشمو بستم و در خونه رو باز کردم. هوا ی سرد پوست صورتم سوزوند. ماهیچه‌های صورتم به خودشون پیچیدن. در خو رو قفل کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم در حالیکه مثل هر روز اولین سیگار اون روز روشن شده بود. به سرعت خودمو پشت یکی‌ از کمپیوتر‌ای کتاب خو رسوندم. با صورت زیادی سیگن این می‌کنم و ناگهان همه دنیا رو سرم خراب میشه. مگه چند تا کلمه تایپ شده که از کیلمترها دورتر میاد و هزار باز توسط سیمها و کابل‌های بی‌ احساس دستمالی میشه چه مفهومی می‌تونه داشته باشه. خیلی‌ ساده ازش گذاشتی‌ و نفهمیدی...بدنم شل می‌شه و دستم شروع به لرزیدن میکنه. چطوری می‌شه به این آدما ی کوکی حالی‌ کرد؟؟؟

27 Feb, 2005

Friday, December 19, 2008

مادر!

اوولشو خوب یادم میاد. شاید باورت نشه. ولی‌ خوب یادمه. وقتی‌ توئ بغل دست زنا ی همسایه دست به دست میچرخیدم و خوشامدا ی اونا رو به دنیا ی جدید در قالب کلمت گنگی میشنیدم. یادم اومد که یکی‌ از اونا سعی‌ کرد منو بخندنه. ولی‌ من ترسیدم. چون تو دنیا ی اونا غریب بودم. چون زبون اونا رو نمی‌فهمیدم. وقتی‌ صدا ی گریم بلند شد منو دست به دست چرخندم تا به یه آغوش گرم رسیدم. اون آغوش گرم مادرم بود که چند روز پیش یا شایدم چند ماه قبل منو به این دنیا ی عجیب قریب آورده بود. . اونجا بود که آروم گرفتم. بعدش ۱ تصویر یادمه که داشتم اب گلها ی باغچه همسایمون نگاه می‌کردم. وقتی‌ به گلها نگاه می‌کردم اثری از طوری سیمی در نبود و وقتی‌ سعی‌ می‌کردم که طور سیمی رو ببینم گلها ی باغچه همسایه ناپدید میشدن. گلها تبدیل به یه تصویر محو میشدن که پشت طوری سیمی قرار داشت. وقتی‌ بزگتر شدم رفتم مدرسه. اونجا هم چیز قابل لمسی ندیدم. یه طوری سیمی بود که گلها ی باغچه همسایه از پشتشون معلوم بود ولی‌ محو. وقتی‌ چند تا دوست پیدا کردم رفتم بقلشن. یکی‌ از اونا سعی‌ کرد منو بخندونه! ولی‌ من میترسیدم. اونا هم دست به دست منو قوشه یه اتاق قرار دادن. دیگه آغوشی وجود نداشت. پشت در نشستم و به طوری سیمی خیره شدم. یه بر دیگه سعی‌ کردم که گلها ی باغچه همسایه رو ببینمولی دیگه باغچه ی نبود ... آغوشی نبود. من تنها بودم.

به یاد فرید!

ای حلزون ! از کوه فوجی بالا برو.....اما آروم آروم........فهمیدی حلزون؟

بهترین کادو ی تولد

یه نقاشی به من هدیه داد از خودش. ممد حسینی میگم دیگه. چند تا نقاشی بود. تو یکیش نوشته بود. "امیدوارم همیشه با باد باشی‌،پویا و رها، بی‌ سرزمین و بی‌ مرز، رو به جلو و خوشبخت."

ممد جان، خرتیم به مولا...

شهروند درجه دو

بالاخره اون لحظه لعنتی فرا رسید. لحظه‌ای که دو سال تمام به شکلهأی مختلف در قاموس کابوس به سراغم میومد. شاید به خاطر همین زمینه کا بوسی بود که لحظهای که با افسری که پسپرتمو چک میکرد صحبت می‌کردم همه وجودم پر از خشم و استرس شد. عبور از یک در و ورود مجدد به خارج! خارجی‌ که انتخاب نهائ نبود ولی‌ همیشه به عنوانه یه نقطه نجات بخش حیاتی جلوه میکرد. اولین بار بود که موقعه خارج شدن از خارج و وارد شدن به یه خارج دیگه ، بعد از اینکه همه مسافرا از در عبور کردن، این من بودم که منتظر اون افسر اطلاعاتی برای جواب دادن به سوالاتش بودم. حس اشنائ بود! دانشجو ی درجه دو ه دانشگاه، دانشجو ی درجه یک خوابگاه و حالا یه تجربه جدید......شهروند درجه دو جهانی‌!!