Saturday, May 30, 2009

16 Sep. 2006, London EUMC

داشتم به موهأی زیر بغلم فکر می‌کردم. نمیدونم چرا چند وقت شده بود که بو بعدی میداد. شاید به خاطره سیگار بود. همه بدنم ۱ کرختی بعدی پیدا کرده بود. ۱ چیزی توع صورتم بهم آدمای دورو برم فحش میداد. از بین همه این صحنه‌های جالب تنها درز ما تحت دختر چاقی که با ۱ پسر لاغر مظلوم صحبت میکرد میدیدم. در عین انزوأ کامل از صدها آدم اطرافم، احساس مسخ شدگی باحالی‌ بهم دست داده بود. احساس می‌کردم کارهای رو که باید انجام بدمو دادم و وقت رفتن. نمیدونم چرا این شعر داریوش رو زمزمه می‌کردم.

بو گندم مال من هر چی‌ که دارم مال تو، ۱ وجب خاک مال من هر چی‌ میکارم مال رای تو.


Friday, May 29, 2009

Side note!

حکومت آن حکومتی است که مردم را به فکر کردن دعوت میکند و هدایت ذهن مردم را به عهده می‌گیرد.

Saturday, April 18, 2009

ویلچر

مدت زیادی بود که اون ویلچر درب و داغون رو میروند. چند وقت بود که با دنیای جدیدی آشنا شده بود. دنیای که آدما روی ۲ تا عضوی که اون ازشون استفاده چندانی نمیکرد راه میرفتن. تو اون سرزمین ۱ دوست پیدا کرده بود. ۱ دوست که می‌تونست روی ۲ تا پاهاش راه بره. بعضی‌ روزا دوستش برا اینکه خوشحالش کنه میبردش تو ۱ چمنزار وسیع که از اونجا ۱ سری آدمای رو که روی ۲ تا پاشون داشتن با هم بازی میکردن نیگا کنه. بعد از اینکه کلی‌ ماچو بوسش میکرد و قربون صدقش میرفت ویلچر دوستشو ۱ گوش پارک میکردو و خودش به جمع آدمائی پادار ملحق میشد. ویلچر سوار هم ۱‌اش میشست و و افسوس به حرکت موزون پاهأی اونا نیگا میکرد. بعضی‌ وقتا ۱ قطره اشک حسرت از گوش چشمش میچکید. وقتی‌ دوست پدرش به سمتش برمیگش سعی‌ میکرد که اشکشو پاک کنه. غرور داشت.

همه رویاهاشو تو حرکت پاهأی دوستش میدید.ولی‌ افسوس که همه ریهش تو پاهأی آدم دیگی‌ بود که هر لحظه امکان رفتنش بود. بعضی‌ وقتا که دوستش اشکشو میدی سعی‌ میکرد که دلداریش بده. بهش میگفت که منم یه زمانی‌ بچه بودم و نمیتونستم راه برم. واسه همین مجبور بودم چار دستو پا ر زمین بخزم. تو باید خوشحال باشی‌ چون حداقل تو روی ویلچر هستی‌. تو هم ۱ روز خوب میشی‌ و ما می‌تونیم با هم بازی کنیم. ولی‌ خوب ویلچر رون حقیقت رو خوب میدونست. میدانست که تو سرزمین ه اون حتا بهترین ویلچر رونها با صدها برابر تلاش هم نمیتونستن به گرد پأی ایکی از اون پادار‌ها برسان.

وقتی‌ اون موجود پادار از جامعه پادارها بازنده میشد و به طرف ویلچر رون میومد، بد از تحسین شدن گامهش دوباره به همون جمع بر میگشت. دوستش بعضی‌ وقتا که از زمین بعضی‌ بر میگشت، با دیدن چرخأ اهنیی ویلچر به ویلچر رون شک میکرد. مخصوصا وقتی‌ که قطر های اشک پاهأی بی‌ حس ویلچر رون رو خیس کرده بود این شک به اوج خودش میرسید. شبها بد از جنبش دوپأیی وقتی‌ میخواستن با هم به خونه برگردان دوستش روی پاهأی ویلچر رون میخوابید و ویلچر رون اونو تا خونشن میبرد.

ایک روز تو زمین مسابقه دوستش با ایک آدم پادار دیگه به سمتش اومد. شک و تردید به رویاهش تمام وجودشو فرا گرفت. بعد از مرور آخرین نگاهها اون دو تا موجود دو پا با شادیی وصف نشدنی‌ شروع به دویدن و دور شدن از اون کردن. رویهاش با سرعت زیادی شروع به دور شدن ازش کردن. با یک حرکت سریع ویلچرشو به سمت اونا چرخوند.و با تمام انرژی که داشت شروع به روندن به سمت اونا کرد. ولی‌ خوب تلاش زیادش در مقأیسه با حرکت موزون پاهأی اونا کاری از پیش نمیبرد. به سرعتش اضافه میشد و کم کم احساس میکرد که ویلچر تحمل اون سرعت و قدرت بازوهأی اونو نداره. ویلچر از کنترل خارج شده بود. در حالیکه چرخ هأ ویلچر آغشته از خون تولهأی دستش شده بود، سعی در کنترل ویلچر داشت. ولی‌ ظاهراً ویلچر به یک موتور قدرتمند تبدیل شده بود که هیچ چیز جلودارش نبود. با عبور از روی سنگ کوچکی ناگهان ویلچر واژگون شد و اون رو به گوشه ائ‌ پرتاب کرد. وقتی‌ چشماشو باز کرد تیکه هأیی خورد شده ویلچر رو اطرافش دید.

دستاشو تو سیناش جمع کرد و سعی کرد سینشو از زمین بلند کنه. زانوهاشو رو تو شیکمش آورد و چار دستو پا روی زمین قرار گرفت. فاصله زیادی تا رویاهاش باقی‌ نمونده بود. با فشار یکی از دستش روی زانوش از روی زمین بلند شد. با دستأی خونیش گرد و غبار رو بدنشو تکوند و به سمت زمین بازی شروع به دویدن کرد.

29th Aug. 2005

انتخابات

ظاهراً این روزا بحث بحث سیاست و انتخابات هست. همه برو بچی که خلاصه مثل خودم آن رو از گوش کوبیده در مورد سیاست تشخیص نمیدن، افتادن ر ضعیفه انتخابات و دارن با تلاش هر چه بیشتر تجاوزش می‌کنن. منم با خودم گفتم چرا که نه. مگه مال من زیگیل داره؟ یا خار داره؟ یا خوب ختنه نشده؟ کدامش بالاخره؟

به نظر من مهمترین معزلی که تو ایران الان وجود داره مساله امنیت اجتماعی. من واقعا خوشحالم که کندیدهأ کنونی‌ همگی‌ به این مشکل اشاره کردن. برادران صاحب تلویزیون خصوصی و "یا من یا اون" هر دور متذکر این نکته شده آن که گشت ارشاد تامین امنیت اجتماعی نمی‌کنه. همانطوری که برادر معلممون از "باغ وحش جهانی‌" قبل از انتخابات ریاست جمهوری فرمودن که مدل موی جوانان ما امنیت اجتماعی‌ رو تهدید نمی‌کنه وبعد از انتخاب ملی‌ ایشون نشون دادن که مشکل مو نیست بلکه کل هیکل به غیر از مو هست. من در این نقطه از مقاله دارم به ربطهأی جالبی‌ بین امنیت اجتماعی و مو و سعید امامی و واجبی میرسم. ولی‌ خوب همه ما آگاه هستیم که اینا از همون تکتیکی که باراک اوباما ه فقید در انتخابات ریاست جمهوری استفاده کرد دارن می‌کنن!!!

۱ نکته جالب دیگه کپی‌ برداری از برو بعکس امریکای هست که میگن.‌I will do so as the president .....

تولد، ۲۰ آذر ۱۳۸۲


چند روز پیش تولدم بود. ۱۹ فروردین. بگذریم که چند روز بعدش بابت اتفاقی که برام افتاد فک کردم دارم می‌میرم. هنوزم باید نیست بمیرم البته. امروز به یاد تولد وبلاگ افتادم. تولد کارخونه قند. به توجه به این که کارخونه قند قبلان ساکن ایران (پرشین بلاگ) بود و بد به علت مسائل اجتماعی و مالی و تکنلژیکی مجبور به جلأ وطن شد و در خارج (بلاگ اسپات) سکنی گزید، جا داره که تاریخ تولد واقعئ اونو یه جائ باحالی‌ ثبت کنم. کارخونه قند متولد ۲۰ آذر ۱۳۸۲ هست. مثل پدر یا مادری که احتمالا تو شرائط کیری بد از انقلاب ۱ بچی پس اندختنو به علت مشکلات میشتی هیچ تلاش اگاهانی‌ای برای تربیت بچه یا حداقل به یاد آوردن تاریکه تولدش نداشتن، منم قاطی همونا!!! محض اطلاع دوستان جهت سورپریس پارتی احتمالی‌.

Tuesday, January 13, 2009

Entry for August 22, 2007

It happened last night when I received a sudden phone call from a guy I barely knew. He told to take my ass all the way to café campus where the action was going on for 7$ pitchers.

When I got there at 10:30 there was a long line-up in front going side to side like a maze. I stood in front of all my friends in the line-up guarding our spot. After 45 mintues, when we were about to get in, I saw a girl sneaking ahead of us from the tail to the head of the line-up. When she started settling in her new position, I started a conversation over my shoulder

Mask : That was a smart move!

Angel: Was it?

Mask: You know you are not allowed.

Angel: I am not?

And she started going back to her earlier position. As she was passing me by, I grabbed her hand softly and looked in her eyes saying “hold on a second! I think I like you to be in front of us”. She thanked and looked at her friends and me asking for permission to let them join her. I turned my head back and forth to she and her friends. While I was staring in here eyes, I gave her a huge smile and approval of their re-union.

Mask: Are you guys new to town?

Chubby: no we are not (with a strong British accent)

I started showing higher values by socializing with random people and the chubby girl. I gave Angel a chance to think about me and a kind of regret not talking to me. After a few minutes I got back to her saying:

Mask: where are you from?

Angel: guess?

Mask: You are from heaven. You are the angel God promised men.

A wide laughter appeared on her face and then she came and kneeled to pray in front of me as she was practicing Buddhism. I was stunned. I was in. We bought our tickets and after 20 minutes of fun I joined them in the first floor. They were dancing with guys wearing construction workers helmets. I grabbed a pitcher and sat a few seat away from them with my friend. For a few minutes, I ignored them and went dancing with my friends in the dance floor. Then I headed back to them dancing in the corner and did a little of my swing dancing tricks. The British girl liked it and I saw Angel’s jealousy. We moved up to the second floor and I found Angel in the arms of construction workers dancing. I though I blew it. I took a chair and sat next to Chubby and I saw Angle coming over to chat with the British while ignoring me. I was out of the frame or at least that’s what I thought. A new good song came over. I gave it the last shot. While leaning back, I extended my hands asking for hers saying if she wants to dance. I grabbed her hands and softly press it. I got a pressure back as an IOI. We started swing dancing and I started teaching here an aggressive way where bodies seductively rub each other. When I was pulling her towards me for the last time, I kissed her neck. She thanked and walked away to her friends. They were leaving. As she was wearing her coat I went among Angel and Chubby asking for her phone. She said I gave it to you already. I though she was drunk and might have mistaken me. I asked once more and she insisted not has already given it to me. I said bye and left the club.