Sunday, February 3, 2008

بابا بزرگ

بابابزرگ هم رفت. ديگه بعد از رفتن به اون خونه قديمي با عطر مخصوص خودش، اثري از حضور آرومش گوشه اتاق نيست. ديگه هيچ بابابزرگي توس زندگي من نيست. مثل يك درخت كه مرگش با از دست دادن برگها و ميوه‌ها و شاخه‌ها شروع ميشه و در نهايت به خود درخت ختم ميشه. بابابزرگ شايد يكي از ميوه‌هاي رسيده زندگي من بود و براي پدرم حتما يكي از شاخه‌هاي پرميوه. از دست داددن بابابزرگ منو به شمت گذشته هل ميده. گذشته خيلي دور كه روي ترك يه موتور گازي و بوي بنزين شروع شد. زير گرماي داغ تابستوناي سمنان و هواي خنك و تازه‌ي باغ بابابزرگ پر از گوجه سبزها و آلوچه‌هاي ترش.
خيلي جالبه كه هيچ خاطزه بدي از اون توي ذهنم ندارم. نميتونم تصور كنم كه موقع مرگ چه حسي داشت. وقتي يادم مياد كه توي سن 70 سالگي چطوري بعد از 40 سال سيگار رو از ترس مردن ترك كرد، ميتونم حدس بزنم كه توي لحظه رفتن چه حالتي داشت.
براي پدر ولي قضيه حتما كاملا متفاوته و سخت تر ولي خب هيچ وقت بين ما مجال صحبت در مورد اين مسائل نبوده.
دو هفته بعد از مرگ بابابزرگ خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم كه دارم تقلا ميكنم كه پيكرِ بيجونِ پدربزرگ رو مثل يك عروسك كه در تمام جهات خم ميشه سرِپا نگه دارم. ميخواستم از مرگ نجاتش بدم ولي كاري از دستم برنميومد. اون چشاشو بسته بود و در نهايت در جهتي كه من حواسم نبود به زمين افتاد.

يادش جاويدان
8 سپتامبر 2007

No comments: