Saturday, February 2, 2008

توهم

اولش خوب يادم مياد. شايد باورت نشه. ولي خيلي خوب يادمه! وقتي توي دست زناي همسايه دست به دست مي‌چرخيدمو خوش‌آمدهاي اونا رو به دنياي جديد، در قالب كلمات گنگي مي‌شنيدم.
يادمه كه يكي از اونا سعي كرد منو بخندونه، ولي من ترسيدم، چون توي دنياي اونا غريبه بودم، چون زبون اونا رو نمي‌فهميدم. وقتي صداي گريم بلند شد منو دست به دست چرخوندن تا به يك آغوش گرم رسيدم. اون آغوش گرم مادرم بود كه منو چند روز پيش يا شايدم چند ماه پيش به اين دنياي عجيب و غريب آورده بود. اونجا بود كه آروم گرفتم.
بعدش يه تصوير يادمه كه داشتم به گل‌هاي باغچه همسايمون نيگا مي‌كردم. پشت يه توري سيمی نشسته بودمو داشتم گلها رو نيگا مي‌كردم. وقتي به گلها نيگا مي‌كردم، اثري از توري سيمي نبود، وقتي سعي مي‌كردم توري سيمي رو ببينم، ديگه اثري از گل‌هاي باغچه همسايه نبود.
گلها تبديل به يك تصوير محو ميشدن كه پشت توري سيمي قرار داشت.
وقتي بزرگتر شدم، رفتم مدرسه. اونجاهم چيزاي قابل فهمي نديدم. يه توري سيمي بود كه گلهاي باغچه همسايه از پشتشون معلوم بود ولي محو.
وقتي چندتا دوست پيدا كردم، رفتم بغلشون، يكي از اونا سعي كرد منو بخندونه! ولي من ترسيدم. اونا هم دست بدست منو گوشه يه اتاق قرار دادن.
ديگه آغوشي وجود نداشت. پشت در نشستمو به توري سيمي نيگا كردم. يه بار ديگه سعي كردم كه گل‌هاي باغچه همسايه رو ببينم، ولي ديگه باغچه‌اي نبود...آغوشي نبود....من تنها بودم... .

No comments: