Sunday, February 3, 2008

پتک

ميخوام بنويسم. سفر امروز شروع شد. تازه بعد از مدّتها متوجّه شدم که تا به حال سرعت واقعي سفری نديده بودم. در حال حرکت به مقصد ِ گنگی بودم و وحشتی ناشی از ندونستن وجودمو گرفته بود. آره! هيچ وقت توی عمرم سفر نکرده بودم.
اين اوّلين سفری بود که شونه هامو به لرزه انداخته بود. ماهيت واقعي سفر چيه؟ اجزای تشکيل دهنده سفر چيه؟ حرکت. حرکت در لابلای نادانسته ها. نادانسته هايی که بعضا خوش يمن يا بد يمن هستن. بعد از حرکت اتوبوس و دست و پنجه نرم کردن با ترس به خودم اومدم. احساس کردم با ترس خودم به توافق رسيدم برای حرکت به جلو. راست ميگن که از هرچی ميترسی خودتو بنداز توش.
الان توی محوّطه دانشگاه تورنتو نشستم سا عت 4.5 صبح 15 ام جولای هست. باد خنکی ميوزه و صدای شادی برگای درختا و بوته ها رو به گوشم ميرسونه.
آروم ميشم.
به فردا فکر ميکنم و به تصميمی که بايد بگيرم. و اينکه اين تصميم چطوری ميتونه مسير زندگی منو کاملا عوض کنه. به خودم فکر ميکنم. چيزی که تصميم گيری رو برای من مشکل ميکنه عدم اطمينان به خودمه. به عملکردم. به تصميمم. زندگی خيلی پيچيده تر از اون به نظر مياد که بتونم تصميمی با يك دورنمای روشن داشته باشم.
بعضی وقتا فِک ميکنم يه چيزی مثله پتک حتماً بايد بخوره تو سرم در حالی که صرفاً ديدن پتک نميتونه حضور درد رو برام تداعي کنه.

No comments: