Saturday, May 30, 2009

16 Sep. 2006, London EUMC

داشتم به موهأی زیر بغلم فکر می‌کردم. نمیدونم چرا چند وقت شده بود که بو بعدی میداد. شاید به خاطره سیگار بود. همه بدنم ۱ کرختی بعدی پیدا کرده بود. ۱ چیزی توع صورتم بهم آدمای دورو برم فحش میداد. از بین همه این صحنه‌های جالب تنها درز ما تحت دختر چاقی که با ۱ پسر لاغر مظلوم صحبت میکرد میدیدم. در عین انزوأ کامل از صدها آدم اطرافم، احساس مسخ شدگی باحالی‌ بهم دست داده بود. احساس می‌کردم کارهای رو که باید انجام بدمو دادم و وقت رفتن. نمیدونم چرا این شعر داریوش رو زمزمه می‌کردم.

بو گندم مال من هر چی‌ که دارم مال تو، ۱ وجب خاک مال من هر چی‌ میکارم مال رای تو.


Friday, May 29, 2009

Side note!

حکومت آن حکومتی است که مردم را به فکر کردن دعوت میکند و هدایت ذهن مردم را به عهده می‌گیرد.