Saturday, February 2, 2008

ساعت

سلام خسرو!
امروز عكستو ديدم توي پروفايل خواهرت سارا! همون عكستو كه دستتو زدي زير چونه و داري به يه جاي نامشخصي نيگا ميكني. يهو متوجه ساعتت شدم. همون ساعتي كه صبحها وقتي ميخواستم برم دانشگاه بي تفاوت از كنارش روي ميز ميگذشتم. بعدش برميگشتمو چندتا نخ سيگار رو كه از ديشب مونده بود، از كنارش برميداشتم و بعضي وقتا ساعتو نيگا ميكردم كه ببينم چقدر واسه كلاسم دير ميرسم.
آره خسرو! ساعتت. هيچ وقت فكر نميكردم يه روزي واسه دست زدن به اون ساعت اينقدر عاجز بشم. هيچ وقت فكر نميكردم واسه نيگا كردن توي چشاي قشنگت اينقدر بيتاب بشم. هيچ وقت فكر نميكردم كه يه روزي تو رو از دست بدم. مثل بچه كوچولايي كه فكر ميكنن پدر و مادرشون هيش وقت نميميرن. ولي حالا... .
من اينجام و نميدونم دفعه ديگه كي و كجا ميتونم ساعتتو نيگا كنم و از كنارش يه نخ سيگار قاپ برم.

No comments: