Friday, January 25, 2008

قبرستون

سال‌هاي زيادي بود كه از خاطراتش دور بود.تازه از هواپيما پياده شده بود. وارد سالن اصلي فرودگاه شد، چهره آشنايي نديد. رفت يه گوشه و يه تلفون عمومي پيدا كرد، يه دفترچه كهنه از توي كيفش درآورد، همون دفترچه‌اي كه روزاي آخر قبل از اومدنش، شماره تلفن دوستاشو توش نوشته بود. اولين شماره‌رو گرفت جوابي نشنيد، دومين ... سومين ... وآخرين. از سالن بيرون اومد و سيگارشو روشن كرد. معمولا بعد از تموم شدن يك سيگار مشكلات حل ميشد، ايندفعه هم حل شد. يه تاكسي جلوي پاش نيگه داشت. سوار تاكسي شد، راننده ازش پرسيد كجا ميخواد بره؟ يه فرصت ديگه، يه فرصت ديگه واسه اينكه هرجايي كه دلش ميخواست بره. همونطور كه تو زندگيش هرجاخواسته بود رفته بود و هركاري خواسته بود كرده بود. مثل اون وقتي كه تونسته بود بره دانشگاه درس بخونه بعدشم بره خارج تو بهترين شركتها كار كنه، پولدار بشه و بعدشم خوشگلترين و برازنده‌ترين دختر دنيا رو مال خودش كنه. با خودش فكر كرد كه اگه اين كارهارو نميكرد چه بلايي سرش ميومد؟ چه فرقي به حالش داشت؟ مثل هميشه يه جواب منفي به خودش داد. تنها چيزي كه باعث ميشد كه اين كارها رو انجام بده اين بود كه ازشون لذت ميبرد ولي بالاخره تمام لذتهاي دنيا تموم شده بود. خيلي وقت بود كه تموم شده بود. قبل از درس خوندن، قبل از پولدار شدن، قبل از ... و همه كارهايي كه كرده بودمثل يه نيرنگ بزرگ خودشو نشون ميداد. راننده تاكسي كه از دستش عصباني شده بود سيگارشو روشن كرد. بعد از اينكه سيگارش تموم شد يكي ديگه از مشكلاتش حل شد. دنيا خيلي ساده‌تر از اون چيزي بود كه فكرشو ميكرد. با دستش شونه راننده‌رو لمس كرد و با انگشت اشاره قبرستونو بهش نشون داد...
همونجايي كه همه عمرش ناخودآگاه به سمتش حركت كرده بود.


خز

بچه شهرستان بود.تقصير خودش نبود.خز بود.جواد بود.مشکل بزرگش اين بود که می خواست با آدمای مدرن معاشرت کنه.وقتی اونيکه دوسش داشت تو چشاش نيگا ميکرد فکر ميکرد طرفشم باهاش تریپ لاو ريخته .آخه يکی نبود بهش بگه که يه ذره جنبه داشته باشه.ميدونی قضيه چی بود؟کمبود محبت داشت.آخرين باری که طرفش دستشو انداخت دور گردنش و تو چشاش نيگا کرد و بهش خنديد ....

بعد از اون موقع ديگه هيچ کس اونو نديد.....

زمان

از خواب بيدار شدم جلوي پنجره رفتم و بازش كردم.باد خنكي صورتمو نوازش كرد.بارون اومده بود.از خونه زدم بيرون.كم پوشيدم تا نوازش بارونو بيشتر حس كنم.اتوبانا رو رد كردم ودر نهايت به دانشگا(ه) رسيدم.در حاليكه بدنمو جم كرده بودمو از سرما مي لرزيدم خيابوناي دانشگا(ه) رو رد كردم و وارد داشكده شدم.رفتم ليست پروژها رو گرفتم و شروع به جدا كردن سر فصلاي مورد نظرم كردم.يه هو يه چيزي نظرمو به خودش جلب كرد.ديگه به عنوان پروژه ها نگا نمي كردم.به اسماي دانشجو ها نگا مي كردم .به اسم همكلاسيام.يه هو احساس تنهايي عجيبي به من دست داد.يه بغض مزخرف گلومو فشار داد.همه رفته بودن و من مونده بودم.همه تصويرايي رو كه قبلا با اونا توي ذهنم داشتم مرور كردم.مث اينكه سالهاي سال گذشته بود و من داشتم مث يه پيرمرد گذشتمو نگا مي كردم.مث اين بود كه همشون مرده بودنو من داشتم روي سنگ قبرشون اسماشونو مي خوندم.كاغذ و برداشتم و در حاليكه صداي مدادم توي سالن مطالعه مي پيچيد شروع به نوشتن كردم....

جواد

يه هو اومد!يه روز عصر كه هوا يه ذره گرفته بود رفتم دنبالش.در خونشون ماشينو خاموش كردم و منتظرش نشستم.دورو برمو مي پاييدم كه يه هو تو افكار خودم غرق شدم.با صداي باز شدن در به خودم اومدم.سرشو آورد تو ماشين و با يه خنده سلام كرد و نشست تو ماشين.از ديدن قيافم تعجب كرد.ماشينو روشن كردمو را افتاديم.با هم سيگار می کشيديم .خاکستر سيگارشو می ريخت زير پای شاگرد راننده و حال می کردوشروع به حرف زدن كرد.وقتي حرف مي زد حرفم مي اومد و وقتي ساكت مي شد ديگه حرفي واسه گفتن نداشتم . از بچه گياش مي گفت از اينكه چطوري در آهني رو رد كرده يا داره رد مي كنه.مي خواست بر گرده اونور در.اين چيزي بود كه من فكر مي كردم.واسه همين بود كه بعدا فهميدم دوسش دارم.مي گفت تريپ لاو واسه جواداست.منم مي گفتم واسه آدماي گم و گوره!تو اتوباناي غرب مي چرخيديم و بر مي گشتيم خونه.خيلي وقت بود دلم واسه چيزي ذوق ذوق نمي كرد.چيزاي قشنگ هميشه تو ذهنم بودوتو دنياي واقعي خودشو نشون نمي داد باور نكردم كه اون يه چيز قشنگ به واقعيت رسيده باشه.يادم نمي آد يه روز بود 1 هفته بود 1 ماه بود....همونطور كه اومده بود همو نطورم رفت..يه هو .رفت تو آلبوم چيزاي قشنگ دست نيافتني.وقتي رفت يه چيزيو فهميدم.من جواد بودم يه جواد گم وگور!

بازگشت

توی تنهايی قشنگ خودم با دوچرخه توی کارخونه قند پرسه می زدم.از کوچه مون در می اومدم و مستقيم پدال می زدم.کوچه باغ نسترنها رو رد ميکردم.نسترنها هم زيبايی و سکوت و عطرشون رو توی ذهنم حک می کردن.از جلوی خونه بهترين دوستام رد ميشدم و پر ملات تريت نگاههای محبت آميزمو نثارشون می کردم.اونقدر می رفتم تا می رسيدم به يه در که مثل در زندان ميله ميله بود واونورش کاملا معلوم بود.از بالای اون در يه ذره سيم خاردار به صورت نا مرتبی رد شده بود.جاده ای که من توش پدال می زدم ادامه داشت ولی يه مانع اون وسط قرار گرفته بود.اون يه در آهنی بود.بعضی از دوستام از وسط يکی از ميله های در که يه کمی شل بود اون مانع رو رد می کردن و می زدن بيرون.ولی برای من اونجا هميشه انتها بود.انتهای همه خوبی هايی که تا حالا تو زندگيم ديدم.يه مدت اونجا می ايستادم و بيرونو تماشا می کردم و بعدش گرد می کردم به سمت خونه.

چند روز پيش دوباره رفته بودم کارخونه قند.به ياد همون دوران.جلوی در آهنی رفتم.با تمام وجودم به سکوتش گوش دادم و عطرشو استشمام کردم.اون در هنوز بعد از بيست سال با همون سيم خاردار و ميله شکسته اونجا بود.ولی ايندفعه با بيست سال قبل يه فرقی داشت.من طرف ديگه در ايستاده بودم.من اون مانع رو رد کرده بودم؟! و داشتم به يه پسر بچه با دوچرخه قناری اونطرف در آهنی نگاه می کردم.اونم داشت منو نگاه می کرد.ايندفعه در آهنی بر خلاف هميشه باز بود!ولی من توانايی رفتن اونور در و بغل کردن اون پسر بچه رو نداشتم.باد سردی گردو غبار بين ما رو به هوا بلند کرد.بعد از محو شدن گرد و خاک پسر بچه رو ديدم که به سمت خونش پدال می زد....

قتل

بعضی از آنها ايستاده و در صفی منتظر بودند

انگار چيزی هست که فکر می کنند پيدايش خواهند کرد

از احساساتشان که در آن شريکند قدرت می گيرند

در حاليکه در گذر زمان چشمهايی خيره نگاهشان می کردند

چه چيز بود که تو را به اين تاريکی کشاند؟

آيا از شر همه صدا هايی که در سرت می شنيدی راحت شدی؟

آيا اکنون دلت برای آن صدا ها و آنچه می گفتند تنگ شده است؟

با اجازه خودت تيغ را برداشتی و به زندگی پايان دادی

در حاليکه خون سرخ گسترده تر از خشم تو به اطراف پاشيده بود!

من خشمی را که در وجودم شعله افکنده نمی خواهم

اين خشم چيزی است که رهايی از آن ذشوار است

آما اشکهايی که در غم می ريزيم

چاره ساز نيست و صفحات کتاب را به عقب بر نمی گرداند.

Translated from “Murder” by David Gilmour

انسان

نمی دانم تو می دانی انسان بودن و ماندن چه دشوار است و چه زجری می کشد آنکه انسان است و از احساس سر شار؟

بی درد

شانس آوردی که عشق چشا تو کور کرده و نمی تونی واقعيتهای کثيف زندگی رو ببينی.

Sunday, January 20, 2008

رفاقت

مسعود محمود ممد محبوب خسرو رامين بابو آرش اميد امير امين شهرام و مخصوصا ممد محبوب! آقا دمتون گرم اين بلاگ و پخش کنين بين رفقا شای همين بلاگ باعث بشه ما يه روز ۲باره دور هم جم شيم .

جاتون خالی

می خورم به سلامتی همتون!

زندگی يعنی چه؟

...وقتی موشگ به طرف ما پرتاب شد اونو ديدم ولی چيزی به دوستم نگفتم.خودم رو روی زمين انداختم ولی اونو خبر نکردم:می دونی!فقط به فکر خودم بودم و در همون حال که فقط به فکر خودم بودم ديدم که دوستم منفجر شد . اون مرد.......

تو زندگيو اينطوری می بينی. و معتقدی که نميشه تغييرش داد؟پس برو به جهنم!

خانواده

آدمی در تنهايی آسانتر طغيان می کند و وقتی با ديگران زندگی می کند آسانتر تن به قضا می دهد.خانواده بجز بلند گوی نظامی که نمی توتند به تو اجازه نا فر مانی بدهد نيست و جنبه مقدسش هم وجود خارجی ندارد.آنچه هست گروههايی از زن و مرد و بچه که مقرر شده است که همنام باشند و زير يک سقف زندگی کنند:آنهم غلبا در تنفر و انزجار از يکديگر.با اينحال دلبستگی وجود دارد پيوندها وجود دارند و در ما ريشه دوانيده اندو همچون گرسنگی و تشنگی اجتناب نا پذيرند.

اين همه چيزيه که ما ها فکر می کنيم ولی من مطمئنم که تو کاخونه قند ۱ خانواده خوب پيدا می شد.

مائده زمينی

سعی کن عظمت در نگاه تو باشد نه در بزرگی چيزی که به آن می نگری

سلام

اولين چيزی که تو اين بلاگ شايد نظر همه رو به خودش جلب کنه اسم اين بلاگ.کارخونه قند ۱ جاييه وسط يه دشت بزرگ که من ۵ سال اول زندگيمو اونجا گذروندم.کارخونه قند برای من سمبول همه چيزای قشنگی که يه آدم در طول زندگيش می تونه اونو با تمام وجودش احساس کنه.حتما شما هم توی ذهن خودتون يه کارخونه قندی دارين.بگردين !حتما پيداش می کنين.بعد مطمئن باشين رنگ و لعاب همه چيز واستون عوض می شه.