Friday, January 25, 2008

بازگشت

توی تنهايی قشنگ خودم با دوچرخه توی کارخونه قند پرسه می زدم.از کوچه مون در می اومدم و مستقيم پدال می زدم.کوچه باغ نسترنها رو رد ميکردم.نسترنها هم زيبايی و سکوت و عطرشون رو توی ذهنم حک می کردن.از جلوی خونه بهترين دوستام رد ميشدم و پر ملات تريت نگاههای محبت آميزمو نثارشون می کردم.اونقدر می رفتم تا می رسيدم به يه در که مثل در زندان ميله ميله بود واونورش کاملا معلوم بود.از بالای اون در يه ذره سيم خاردار به صورت نا مرتبی رد شده بود.جاده ای که من توش پدال می زدم ادامه داشت ولی يه مانع اون وسط قرار گرفته بود.اون يه در آهنی بود.بعضی از دوستام از وسط يکی از ميله های در که يه کمی شل بود اون مانع رو رد می کردن و می زدن بيرون.ولی برای من اونجا هميشه انتها بود.انتهای همه خوبی هايی که تا حالا تو زندگيم ديدم.يه مدت اونجا می ايستادم و بيرونو تماشا می کردم و بعدش گرد می کردم به سمت خونه.

چند روز پيش دوباره رفته بودم کارخونه قند.به ياد همون دوران.جلوی در آهنی رفتم.با تمام وجودم به سکوتش گوش دادم و عطرشو استشمام کردم.اون در هنوز بعد از بيست سال با همون سيم خاردار و ميله شکسته اونجا بود.ولی ايندفعه با بيست سال قبل يه فرقی داشت.من طرف ديگه در ايستاده بودم.من اون مانع رو رد کرده بودم؟! و داشتم به يه پسر بچه با دوچرخه قناری اونطرف در آهنی نگاه می کردم.اونم داشت منو نگاه می کرد.ايندفعه در آهنی بر خلاف هميشه باز بود!ولی من توانايی رفتن اونور در و بغل کردن اون پسر بچه رو نداشتم.باد سردی گردو غبار بين ما رو به هوا بلند کرد.بعد از محو شدن گرد و خاک پسر بچه رو ديدم که به سمت خونش پدال می زد....

No comments: