Friday, January 25, 2008

زمان

از خواب بيدار شدم جلوي پنجره رفتم و بازش كردم.باد خنكي صورتمو نوازش كرد.بارون اومده بود.از خونه زدم بيرون.كم پوشيدم تا نوازش بارونو بيشتر حس كنم.اتوبانا رو رد كردم ودر نهايت به دانشگا(ه) رسيدم.در حاليكه بدنمو جم كرده بودمو از سرما مي لرزيدم خيابوناي دانشگا(ه) رو رد كردم و وارد داشكده شدم.رفتم ليست پروژها رو گرفتم و شروع به جدا كردن سر فصلاي مورد نظرم كردم.يه هو يه چيزي نظرمو به خودش جلب كرد.ديگه به عنوان پروژه ها نگا نمي كردم.به اسماي دانشجو ها نگا مي كردم .به اسم همكلاسيام.يه هو احساس تنهايي عجيبي به من دست داد.يه بغض مزخرف گلومو فشار داد.همه رفته بودن و من مونده بودم.همه تصويرايي رو كه قبلا با اونا توي ذهنم داشتم مرور كردم.مث اينكه سالهاي سال گذشته بود و من داشتم مث يه پيرمرد گذشتمو نگا مي كردم.مث اين بود كه همشون مرده بودنو من داشتم روي سنگ قبرشون اسماشونو مي خوندم.كاغذ و برداشتم و در حاليكه صداي مدادم توي سالن مطالعه مي پيچيد شروع به نوشتن كردم....

No comments: