Saturday, April 18, 2009

ویلچر

مدت زیادی بود که اون ویلچر درب و داغون رو میروند. چند وقت بود که با دنیای جدیدی آشنا شده بود. دنیای که آدما روی ۲ تا عضوی که اون ازشون استفاده چندانی نمیکرد راه میرفتن. تو اون سرزمین ۱ دوست پیدا کرده بود. ۱ دوست که می‌تونست روی ۲ تا پاهاش راه بره. بعضی‌ روزا دوستش برا اینکه خوشحالش کنه میبردش تو ۱ چمنزار وسیع که از اونجا ۱ سری آدمای رو که روی ۲ تا پاشون داشتن با هم بازی میکردن نیگا کنه. بعد از اینکه کلی‌ ماچو بوسش میکرد و قربون صدقش میرفت ویلچر دوستشو ۱ گوش پارک میکردو و خودش به جمع آدمائی پادار ملحق میشد. ویلچر سوار هم ۱‌اش میشست و و افسوس به حرکت موزون پاهأی اونا نیگا میکرد. بعضی‌ وقتا ۱ قطره اشک حسرت از گوش چشمش میچکید. وقتی‌ دوست پدرش به سمتش برمیگش سعی‌ میکرد که اشکشو پاک کنه. غرور داشت.

همه رویاهاشو تو حرکت پاهأی دوستش میدید.ولی‌ افسوس که همه ریهش تو پاهأی آدم دیگی‌ بود که هر لحظه امکان رفتنش بود. بعضی‌ وقتا که دوستش اشکشو میدی سعی‌ میکرد که دلداریش بده. بهش میگفت که منم یه زمانی‌ بچه بودم و نمیتونستم راه برم. واسه همین مجبور بودم چار دستو پا ر زمین بخزم. تو باید خوشحال باشی‌ چون حداقل تو روی ویلچر هستی‌. تو هم ۱ روز خوب میشی‌ و ما می‌تونیم با هم بازی کنیم. ولی‌ خوب ویلچر رون حقیقت رو خوب میدونست. میدانست که تو سرزمین ه اون حتا بهترین ویلچر رونها با صدها برابر تلاش هم نمیتونستن به گرد پأی ایکی از اون پادار‌ها برسان.

وقتی‌ اون موجود پادار از جامعه پادارها بازنده میشد و به طرف ویلچر رون میومد، بد از تحسین شدن گامهش دوباره به همون جمع بر میگشت. دوستش بعضی‌ وقتا که از زمین بعضی‌ بر میگشت، با دیدن چرخأ اهنیی ویلچر به ویلچر رون شک میکرد. مخصوصا وقتی‌ که قطر های اشک پاهأی بی‌ حس ویلچر رون رو خیس کرده بود این شک به اوج خودش میرسید. شبها بد از جنبش دوپأیی وقتی‌ میخواستن با هم به خونه برگردان دوستش روی پاهأی ویلچر رون میخوابید و ویلچر رون اونو تا خونشن میبرد.

ایک روز تو زمین مسابقه دوستش با ایک آدم پادار دیگه به سمتش اومد. شک و تردید به رویاهش تمام وجودشو فرا گرفت. بعد از مرور آخرین نگاهها اون دو تا موجود دو پا با شادیی وصف نشدنی‌ شروع به دویدن و دور شدن از اون کردن. رویهاش با سرعت زیادی شروع به دور شدن ازش کردن. با یک حرکت سریع ویلچرشو به سمت اونا چرخوند.و با تمام انرژی که داشت شروع به روندن به سمت اونا کرد. ولی‌ خوب تلاش زیادش در مقأیسه با حرکت موزون پاهأی اونا کاری از پیش نمیبرد. به سرعتش اضافه میشد و کم کم احساس میکرد که ویلچر تحمل اون سرعت و قدرت بازوهأی اونو نداره. ویلچر از کنترل خارج شده بود. در حالیکه چرخ هأ ویلچر آغشته از خون تولهأی دستش شده بود، سعی در کنترل ویلچر داشت. ولی‌ ظاهراً ویلچر به یک موتور قدرتمند تبدیل شده بود که هیچ چیز جلودارش نبود. با عبور از روی سنگ کوچکی ناگهان ویلچر واژگون شد و اون رو به گوشه ائ‌ پرتاب کرد. وقتی‌ چشماشو باز کرد تیکه هأیی خورد شده ویلچر رو اطرافش دید.

دستاشو تو سیناش جمع کرد و سعی کرد سینشو از زمین بلند کنه. زانوهاشو رو تو شیکمش آورد و چار دستو پا روی زمین قرار گرفت. فاصله زیادی تا رویاهاش باقی‌ نمونده بود. با فشار یکی از دستش روی زانوش از روی زمین بلند شد. با دستأی خونیش گرد و غبار رو بدنشو تکوند و به سمت زمین بازی شروع به دویدن کرد.

29th Aug. 2005

No comments: