اوولشو خوب یادم میاد. شاید باورت نشه. ولی خوب یادمه. وقتی توئ بغل دست زنا ی همسایه دست به دست میچرخیدم و خوشامدا ی اونا رو به دنیا ی جدید در قالب کلمت گنگی میشنیدم. یادم اومد که یکی از اونا سعی کرد منو بخندنه. ولی من ترسیدم. چون تو دنیا ی اونا غریب بودم. چون زبون اونا رو نمیفهمیدم. وقتی صدا ی گریم بلند شد منو دست به دست چرخندم تا به یه آغوش گرم رسیدم. اون آغوش گرم مادرم بود که چند روز پیش یا شایدم چند ماه قبل منو به این دنیا ی عجیب قریب آورده بود. . اونجا بود که آروم گرفتم. بعدش ۱ تصویر یادمه که داشتم اب گلها ی باغچه همسایمون نگاه میکردم. وقتی به گلها نگاه میکردم اثری از طوری سیمی در نبود و وقتی سعی میکردم که طور سیمی رو ببینم گلها ی باغچه همسایه ناپدید میشدن. گلها تبدیل به یه تصویر محو میشدن که پشت طوری سیمی قرار داشت. وقتی بزگتر شدم رفتم مدرسه. اونجا هم چیز قابل لمسی ندیدم. یه طوری سیمی بود که گلها ی باغچه همسایه از پشتشون معلوم بود ولی محو. وقتی چند تا دوست پیدا کردم رفتم بقلشن. یکی از اونا سعی کرد منو بخندونه! ولی من میترسیدم. اونا هم دست به دست منو قوشه یه اتاق قرار دادن. دیگه آغوشی وجود نداشت. پشت در نشستم و به طوری سیمی خیره شدم. یه بر دیگه سعی کردم که گلها ی باغچه همسایه رو ببینمولی دیگه باغچه ی نبود ... آغوشی نبود. من تنها بودم.
Friday, December 19, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment